زیباترین وبلاگزیباترین وبلاگ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

زیباترین وبلاگ 2

توصیه هایی برای جداسازی اتاق خواب کودک

  اگر شما هم از آمدن هر شبه فرزندتان به تختخواب تان ناراحت هستید و احساس می کنید این وضع نباید ادامه داشته باشد می توانید از روش های زیر برای مقابله با آن استفاده کنید: ۱ ـ کودک را از تختخواب تان بیرون کنید. اگر کودک وقتی که خواب هستید به تخت شما آمد شرایط خواب را برای او سخت کنید. اندکی فشار دادن او به بیرون تختخواب و تنگ کردن جای او اگر در میان شما و همسرتان خوابیده او را از کارش پشیمان می کند. خود را به خواب بزنید و به آرامی او را به بیرون تخت هل دهید یا لگد آرامی به او بزنید یا دستتان را روی او بیندازید. پس از مدتی او به این نتیجه می رسد که تخت خودش جای راحت تری برای خوابیدن است. این کار می تواند زمانی که...
1 اسفند 1391

روباه، در یک روز برفی

  درآن كوه بزرگ خانه كوچك عمو  حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه  زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت  و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات  و پرندگان دوستانش بودند . هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان نزدیك بود. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می كردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا اینكه بهار برسد.  این داستان درباره یكی...
1 اسفند 1391

قصه ببر و مرد مسافر

  روزی چند مسافر ببری را به دام انداختند و او را در قفس اسیر کردند. آن ها قفس او را در کنار جاده قرار دادند تا همه ببینند ببری که تاکنون جان حیوانات و بچه های بسیاری را گرفته الان خود به دام افتاده. حالا ببر توی یک دردسر بزرگ افتاده بود. او نه غذایی برای خوردن داشت و نه آبی برای نوشیدن. ببر درنده از هر رهگذر و عابری درخواست می کرد تا او را نجات دهد و به آن ها قول می داد اگر او را از این قفس نجات دهند کاری به کار آن ها نخواهد داشت. اما هیچ کس حرف ببر وحشی و درنده را باور نمی کرد. اما در آخر مسافری مهربان بعد از این که قول ببر را شنید حاضر شد او را از بند رها کند.  ببر وحشی به محض این که از قفس آزاد شد می خواست مسافر مهربا...
1 اسفند 1391

شعر کودکانه "صابون"

  کی بود کی بود؟ یه صابون کوچیک موچیک گریه می کرد چیلیک چیلیک   غصه می خورد همیشه می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه   هر روز دارم آب می خورم تَر می شم ولی کوچیک تر می شم   رفتم پیشش نشستم براش یه خالی بستم   گفتم من هم اون قدیما غول بودم مثل تو خنگول بودم   کوچیک شدم که با تو بازی کنم سُرت بدم سُرسُره بازی کنم ...
1 اسفند 1391